پرنده رفت و سفر کرد ولانه خالی ماندهزار خاطره از وی درین حوالی ماندپرنده رفت وازو آشیانه مانده به جاسکوت مطلق وقحط ترانه مانده به جاپرنده رفت ، غزل رفت خوش صدایی رفتتمام آن همه زیبایی خدایی رفتپرنده رفت ، سخن های آفتابی نیستوبا پریدن او سرخ وسبز وآبی نیستپرنده دایهء گل بود ، یار ومطرب باغپرنده عاطفهء محض بود ونور وچراغپرنده با گل صد برگ قصه خوانی داشتبه گوش نسترن و رُز غزل چکانی داشتپرنده همنفس وآشنای مریم بودپرنده بود ، گلاب وبنفشه بی غم بودپرنده بود ، کسی ترسی از سکوت نداشتغمی درخت انار ودرخت توت نداشتپرنده بود ، اذان سحر شگوفا بودچراغ مسجد آلاله ها مهیا بودپرنده آمدن نور را خبر میداددرون قلعهء شب ، مژدهء سحر می دادپرنده رفت ، ولی مانده آب ودانهء اوبه روی شاخهء بی برگ ، آشیانهء اوهمیشه منتظرم تا پرنده بر گردددوباره قاصد زیبایی وسحر گردد
از طرف عاطفه ی عزیزم